زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

مهمونی دوره 2

از چند هفته قبل خاله آزاده تماس گرفته بود و دعوت کرده بود که برای سیزدهم اردیبهشت بریم خونه اونها من از صبح مدرسه داشتم و زهرا سادات پیش مامانی بود ظهر که از مدرسه اومدم  نهار که خوردیم یه کم استراحت کردیم و بعد آماده شدیم بریم خونه خاله آزاده سر راه مامانی رو رسوندیم خونه بی بی چون اونجا روضه خونی بود و بعد با زهرا سادات رفتیم خونه خاله وقتی که ما رسیدیم خاله های دیگه هم اومده بودن و تقریبا ما جز نفرات آخری بودیم که رسیدیم اول مهمونی بردیا پسر خاله آزاده بود و زهرا سادات خوشحال بود که یه دوست داره که باهاش بازی کنه ولی هنوز چند دقیقه ای ما ننشسته بودیم که مامان جون بردیا اومد دنبالش و اونو برد خونه خودشون زهرا سادات تنها شد و مجبور شد ...
15 ارديبهشت 1391

جمعه 9اردیبهشت

امروز از صبح خونه بودیم زهرا سادات هم همه برنامه های کودک رو تماشا کرد و ساعت ١.٥ بود که خواب رفت بعد از ظهر که ساعت 6 از خواب بیدار شد با هم به پارک مادر رفتیم اونجا خیلی بهش خوش گذشت سوار هلیکوپتر گردان شد و بعد از اون به سرسره بادی رفت اگر چه چون کوچیک بود و مثل بچه های دیگه نمیتونست سریع بالا بره ولی بچه های بزرگتر کمکش می کردن و اونا بالا میبردن بعد از پارک به خونه خاله ساره رفتیم و اونجا با پارسا کلی بازی کرد ولی وقتی میخواستیم به خونه بیاییم همش گریه کرد و میگفت خونه نریم خونه نریم به هر حال روز خیلی خوبی بود
9 ارديبهشت 1391

مهمونی عید

از چند روز قبل خاله ها رو برای روز هشتم عید دعوت کرده بودم که بیان خونمون شب قبل از مهمونی هم تا ساعت 11 خونه مامانی بودبم ولی یه دفعه از ساعت 12 زهرا سادات هی بی قراری میکرد و ما نمی فهمیدیم که چش شده که یه دفعه یه عالمه بالا اورد تا صبح چند مرتبه همین جوری شد که اون موقع شب اونم تو ایام تعطیل هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم تا اینکه روز بعد رفتیم بیمارستان و دکتر یه قطره ضد تهوع به زهرا سادات داد بعد از اون هم رفتیم خونه مامانی و مامانی هم با ما اومد خونه ما و میوه و شیزینی و اجیل اماده کردیم و منتظر مهمونها شدیم مهمونها که اومدن زهرا سادات کلی بازی کرد با بچه ها ولی هر چند لحظه میومد تو بغل چون شکمش هنوز درد میکرد ولی خدا رو شکر تا شب دیگه خ...
7 ارديبهشت 1391

سیزده بدر

از شب قبل خاله اشرف زنگ زده بود و دعوت کرده بود که بریم کوهپایه تو باغشون و ما هم با دایی مصطفی و مامانی رفتیم کوهپایه البته بابامون نیامد و گفت که درس داره آخه قراره امتحان کارشناسی ارشد بده ساعت ١١ بود که راه افتادیم و به کوهپایه رفتیم اومجه خیلی به زهرا سادات خوش گذشت و با بچه ها بازی کرد و کلا روز خیلی خوبی رو پشت سر گذاشت ...
7 ارديبهشت 1391

رفتن خاله ساره و تنهایی زهرا سادات

چند روزه که  خاله ساره وسایل خونشون رو داره جمع می کنه تا به خونه جدید اسباب کشی کنن و نگرانی های من داره بیشتر میشه به خاطر اینکه زهرا سادات خیلی به وجود پارسا عادت کرده بود آخه ما تو یه ساختمان زندگی میکردیم اونا طبقه سوم و ماطبقه پنجم و طوری بود که تقریبا هر روز همو میدیدیم و پارساو زهرا سادات هم کلی با هم بازی میکردن ولی بالاخره هیچ چیز تو این دنیا م.موندنی نیست و اونها هم اسباب کشی کردن و از پیش ما رفتن و از روز بعدش دیگه هر روز با بهانه های زهرا سادات روبرو بودین همینکه از خواب پا میشد و صبحانه میخورد هی میگفت مامان بریم پارسا کلی حواسش رو پرت میکردم و از خونه میبردمش بیرون ولی یادش نمیرفت و مجبور میشدم که بعضی وقتها هم میرف...
7 ارديبهشت 1391

شهادت حضرت فاطمه (س)

امروز صبح بابا خیلی زود رفت اداره تا درس بخونه اخه زهرا سادات زیاد سرم صدا میکنه و بابا نمیتونه درس بخونه و ما هم با زهرا سادات تنها شدیم که صدای هیئت از خیابون اومد و با زهرا سادات رفتیم تو بالکن و از تو بالکن عذاداری رو تماشا کردین و ساعت 11 بود که با هم به زیارتگاه عباس علی رفتیم چون تا خونه ما زیاد فاصله نداشت و یه نیم ساعت اونجا بودبم و بعد به خونه اومدیم اگرچه من خیلی خسته شدم برای اینکه زهرا سادات اصلا یه قدم بر نداشت و مجبور شدم تمام مسیر رو بغلش کنم و بعد که اومدیم خونه و نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم و ساعت 5/6 بود که رفتیم خونه مادر بزرگ روضه و اونجا خدا رو شکر زهرا سادات شیطونی نکرد و بعد نماز اومدیم خونه با اینکه زهرا ساد...
7 ارديبهشت 1391
1